chat aks film

chat ba sorat bala

مسافر خسته
Join Gevo Group
مسافري خسته كه از راهي دور مي‌آمد، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري استراحت كند غافل از اين كه آن درخت جادويي بود، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد!
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب ميشد اگر تخت خواب نرمي در آن جا بود و او مي توانست قدري روي آن بيارامد.
فوراً تختي كه آرزويش را كرده بود در كنارش پديدار شد!
مسافر با خود گفت: چقدر گرسنه هستم. كاش غذاي لذيذي داشتم .....
ناگهان ميزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذير در برابرش آشكار شد. پس مرد با خوشحالي خورد و نوشيد.
بعد از سیر شدن، كمي سرش گيج رفت و پلك‌هايش به خاطر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رها كرد و در حالي كه به اتفاق‌هاي شگفت انگيز آن روز عجيب فكر مي‌كرد با خودش گفت: قدري مي‌خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟
و ناگهان ببري ظاهر شد و او را دريد .....
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش‌هايي از جانب ماست. ولي بايد حواسمان باشد، چون اين درخت افكار منفي، ترس‌ها، و نگراني‌ها را نيز تحقق مي‌بخشد.
بنابراين مراقب آنچه كه به آن مي‌انديشيد باشيد. مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می‌ریزند و از آنها غولی به وجود می‌آورند که نامش تقدیر است.
 
 
 
                   
 
 
 
__._,_.___

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

    آسان بينديش راحت زندگي كن

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از چشم درد خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز    تمام  خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش    را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان،  تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد




 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

  وزش نسیم شبانگاهی ابر های خاکستری را به میل خود به هر سو می برد و ازروی ستاره های روشن شب عبور می داد. صدای جیرجیرک ها سکوت باغ را می شکستو در میان شاخ و برگ درختان می پیچید. نگاه بیقرارش به آسمان دوخته شدهبود و از ته دل دعا می کرد. فردا نتایج امتحانات اعلام و سرنوشت مانیمعلوم میشد. همان که همیشه با نگاهی شیطنت بار دلش را لرزانده و وجودش راآکنده از عشق و نیاز نموده بود. اما راز این عشق پنهان هنوز آشکار نشدهزیرا خودش نخواسته بود. دور و بر مانی را آنقدر دلبران زیبا و عشوه گرگرفته بودند که نمی گذاشتند او دیده شود. دختر های طناز و شیرین زبان چناناو را سرگرم می کردند که وجود بیمار او هر روز بیش از پیش نا دیده گرفتهمی شد. آنها خویشاوند بودند اما او غریبه ای تنها بیش نبود. البته با اینوضع کنار آمده بود و سرنوشت نامعلوم خود را همانگونه که بود پذیرفته بود.می دانست دیر یا زود باید به پدر و مادر مرحومش بپیوندد. پس همان بهتر کهاز احساس درونش آگاه نمی شد. مخصوصا او که تمام آرزویش بود. قلبش از اینعشق پنهان چنان لبریز شده بود که اندیشیدن به او، تماشا کردنش از دور وثبت این لحظه های عاشقانه را برای خود کافی می دانست. نفس عمیقی کشید وچشم هایش را بست و برای آخرین بار زیر لب دعا کرد:
- ای خدای مهربون! کمک کن مانی عزیز من تو کنکور قبول بشه، آمین.

اشعه های گرم خورشید برصورتش تابید و از چنگال خواب رهایش کرد. لبخندی زد و به مادر جون سلامکرد. او هم با همان لبخند مهربان همیشگی گفت:
-سلام دختر قشنگم! امروز حالت چه طوره؟
-خوبم.
-خدا رو شکر.
صدای خنده ها و فریاد هایشادمانه ی بچه ها نگاه او را به سمت پنجره کشید. به یاد اتفاق آنروز مهمافتاد. با عجله از تخت پائین آمد. دردی که در پهلویش پیچید یک لحظه متوقفشکرد اما دوباره با هیجان بلند شد و گفت:
-حتما ما... بچه ها تو کنکور قبول شدن!
مادر جون پنجره را باز کرد و فریاد کشید:
-آهای! چه خبرتونه اول صبحی؟ می خواید صدای آقاجون رو در بیارید؟
مهبد و مهشید نفس زنان جلو آمدند. او با اضطراب دستانش را روی قلبش گذاشت و نگاه منتظرش ره به آنها دوخت. مهبد با شادی گفت:
-امسال دیگه قبول شدم مادر جون!
مادر جون با جدیت گفت:
-علیک سلام!
مهبد و مهشید به هم نکگاهکردند و یک صدا سلام کردند. ویدا و ونوس هم خنده کنان جلو آمدند و باصدائی که لبریز از شوق جوانی بود سلام کردند.
-سلام، چی شده؟ شما هم قبول شدید؟
ونوس موهایش را با عشوه از روی صورتش عقب زد و گفت:
-نه مادر جون. مانی و مهبد قبول شدن!
ویدا دست هایش را به کمرش زد و بدن تپلش را تکانی داد و گفت:
-باید یه سور حسابی بدیم.
مهشید گفت:
-باید جشن بگیریم.
هر کدام از بچه ها حرفی زدند اما نکاه مشتاق او در میان درختان به دنبال مانی می گشت. مادر جون پرسید:
-حالا این پدرسوخته کجاست؟
بچه ها دور و برشان را نگاه کردند. مهبد با تعجب گفت:

-همین الان با ما بود!
در همین لحظه مانی به همراهمانیا آمد. یک شاخه گل اطلسی در دست داشت و لبخندی زیبا و جذاب گوشه ی لب.مانیا با ادب و وقار همیشگی سلام کرد و جواب شنید. مانی جلو آمد و پس ازیک نگاه به صورت رنگ پریده ی او گل را به دست مادر جون داد و گفت:
-سلام عرض شد خانوم بزرگ.
مادر جون اخم کوچکی کرد و گفت:
-خانوم بزرگ مادرته پدرسوخته!
مانیا آرام و متین گفت:
-بچه ها تو کنکور قبول شدن!
-مبارکه مادر. کجا؟
بار دیگر مانی به او نظری انداخت و جواب داد:
-شیراز.
با شنیدن این خبر حس کرد سرش به دوران افتاده. عقب عقب رفت و روی لبه ی تخت نشست.
"وای خدای من! به این یکی فکرنکرده بودم! اگه اون بره من چی کار کنم؟ به چی دل خوش کنم؟ من به دیدن هرروزه ی اون , به صداش , نگاهش و خنده هاش عادت کردم!"
مانیا دست هایش را روی درگاه پنجره گذاشت و از او پرسید:
-تو چه طوری لیلی جون؟
بغضش را فرو خورد. لبخندی زد و گفت:
-خوبم ممنون.
-امروز قراره همگی بریم بیرون. تو هم آماده شو تا بیام دنبالت.
-نه ممنون.
-چرا؟
-آقا جون اجازه نمی ده.
-می خوای من بیام اجازه بگیرم؟
نه. می دونی که قبول نمی کنه. انشاا... یه دفعه دیگه.
- بسیار خوب. هر طور راحتی!
ویدا و ونوس به سوی مانی که ساکت ایستاده بود رفتند و دست هایش را گرفتند و در حالی که از آنجا دور می شدند شروع کردند:
-یادت باشه قول داده بودی اگه قبول شدی به ما شیرینی بدی!
-قول دادی برای من یه عطر درجه یک بخری!
-هدیه ی من که باید مخصوص باشه!
مهشید و مهبد هم خداحافظی کردند و به دنبال آنها رفتند. مانیا دستش را در هوا تکان داد و گفت:
-فعلا خداحافظ.
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد
.
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد
.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
.

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد
.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
.

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد
" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه منو بوسيد
.

مي خوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
.

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد
.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
.

نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم
"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
.

سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود
:
"
تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره
.

اي کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر مي کردم و گريه
!

اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامي مخفي نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتي تر و عاشق تر باشه
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

در تمام تمرينها او سنگ تمام مي گذاشت اما جثه اش نصف بقيه بچه هاي تيم بود تلاشهايش به جايي نمي رسيد.
در تمام بازيها ورزشکار اميدوار ما روي نيمکت کنار زمين مي نشست اما اصلا پيش نمي آمد که در مسابقه اي بازي کند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي کرد ورابطه ويژه اي بين آندو وجود داشت.
گر چه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمکت کنار زمين مي نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغرترين دانش آموز کلاس بود ، اما پدرش باز هم او را تشويق مي کرد که به تمرينهايش ادامه دهد ولي به او مي گفت اگر دوست ندارد مجبور نيست اين کار را انجام دهد اما پسر که عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه دهد او در تمام تمرينها
حداکثر تلاشش را مي کرد به اين اميد که وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرينات شرکت مي کرد اما همچنان يک نيمکت نشين باقي ماند.

پدر وفادارش هميشه در ميان تماشاچيان بود وهمواره اورا تشويق مي کرد پس از ورود به دانشگاه پسر جوان باز هم تصميم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت کرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرينها شرکت مي کرد وعلاوه بر آن به ساير بازيکنان هم روحيه مي داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي تمرينها شرکت کرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نکرد. در يکي از روزهاي آخر مسابقه هاي فصلي فوتبال زماني که پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي رفت مربي با يک تلگرام نزديک او آمد پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد او در حالي که سعي مي کرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است اشکالي ندارد امروز در تمرين شرکت نکنم؟
مربي دستانش را با مهرباني روي شانه هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته را استراحت کن. حتي لازم نيست براي آخرين بازي در روز شنبه هم بيايي. روز شنبه فرارسيد پسر جوان به آرامي وارد رختکن شد و وسايلش را کناري گذاشت.
مربي و بازيکنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه دهيد من امروز بازي کنم ، فقط همين يک روز ، مربي وانمود کرد که حرفهاي او را نشنيده است. امکان نداشت او بگذارد ضعيفترين بازيکن تيمش در مهمترين مسابقه بازي کند اما پسر شديدا اصرار مي کرد مربي در نهايت دلش به حال او سوخت وگفت: باشد مي تواني بازي کني ، مربي و بازيکنان و تماشاچيان نمي توانستند آنچه را مي ديدند باور کنند. اين پسر هرگز پيش از اين در مسابقه اي بازي نکرده بود.
تمام حرکاتش بجا و مناسب بود. تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي توانست اورا متوقف سازد. او مي دويد پاس مي داد وبه خوبي دفاع مي کرد ، در دقايق پاياني بازي او پاسي داد که منجر به برد تيم شد...
بازي کنان او را روي دستهايشان بالا بردند وتماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر کار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترک کردند مربي ديد که پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است مربي گفت: پسرم من نمي توانم باور کنم تو فوق العاده بودي.
بگو ببينم چطور تونستي به اين خوبي بازي کني؟ پسر در حالي که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: مي دانيد که پدرم فوت کرده است. آيا مي دانستيد او نابينا بود؟
سپس لبخند کم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه ها شرکت مي کرد اما امروز اولين روزي بود که او مي توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي خواستم به او نشان دهم که مي توانم بازي کنم.

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها

تنهابرگي روي شاخش مونده بود ميون برگا

يه شبي درخت به برگ گفت كاش بموني در كنارم،اخه من ميون برگا فقط تنها تورودارم

وقتي برگ درختو ميديد داره از قصه ميميره،با خدا رازو نياز كرد اونو از درخت نگيره

با دلي خرد و شكسته گفت نزار از اون جدا شم،اي خدا كاري بكن كه تا بهارهمينجا باشم

برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا ميگفت غافل از اينكه يه گوشه باد همه حرفاشو ميشنفت

باد اومد با خنده اي گفت اخه اين حرفا كدومه با هجوم من رو شاخه عمرهردوتون تمومه

يه دفه باد خيلي خشمگين با يه قدرتي فراون سيلي زد به برگ و شاخه

تا بگيره از درخت جون ولي برگ مثل يه كوهي به درخت چسبيد و چسبيد

تا كه باد رفت پيش بارون بارونم قصه رو فهميد.

بارون گفت با رعد و برقم ميسوزونمش تا ريشه،تا كه اثري نمونه ديگه از درخت و بيشه

ولي بارونم مثل باد تواين بازي شكست خورد به جايي رسيد كه بارون

آرزوش اين بود كه ميمرد.

برگ نيفتاد و نيفتاد اخه اين خواست خدا بود.

هركي زندگيشو باخته دلش از خدا جدا بود.

اینو واسه ی اونایی گذاشتم  که از دست روزگار شاکین.

یادمون باشه یه جای کار خودمون مشکل داره.

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


معشوق به عاشق گفت چه قیمتی را برای عشقت می دهی ، عاشق گفت همه چیزم را ، معشوق گفت فرزند برادرت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت کم است برادرت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت کم است فرزند کوچکت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت کم است جوان برومندت را می خواهم عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت زینبت را ، تمام زندگیت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم. معشوق گفت لبخند رضای خودم را به تو بخشیدم !

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


یکی را دوست میدارم

یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد!

یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد زندگی

را با گرمای عشق اومیگذرانم!

کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمیتوانم

دستانش را بفشارم!

یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ،همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد!

یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگربرایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست!

یکی را برای همیشه دوست میدارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا !

کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم!

یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او دراین

دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است !

یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ،کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و

لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود !

آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ،کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه

نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم !

کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ،از بی وفایی هایش که بگذرم برای

من عزیزترین است !

یکی را دوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد!

نمیداند که چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است !

یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم!

کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد!

یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز

دوست نمیدارد!

یکی را دوست میدارم ...

با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما .....

من دیوانه تنها او را دوست میدارم !زززز

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عشق
 

معشوق کیست ؟

امیری به شاهزاده خانمی گفت :

من عاشق توام ...

شاهزاده گفت :

زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است ...

 

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

 

شاهزاده خانم گفت:عاشق نیستی !!!!  

عاشق به غیر از معشوقش نظر نمی کند

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد ، بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چيه؟
لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت: عشق؟
دوباره يه نيشخند زدو گفت: عشق...


ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم
لنا گفت: بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد


من شخصي رو دوست داشتم و دارم ، از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه.


گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري...
من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي قشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ، ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم


من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن ، عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي ، عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي ، عشق يعني از هر چيزو هر کسي به خاطرش بگذري


اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت


پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشقه منو بزنه ولي من طاقت نداشتم ، نمي تونستم ببينم پدرم عشقه منو مي زنه.


رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش مي کنم بذار بره


بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست


عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راحتيش تحمل کني


بعد از اين موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و از اون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:


 


لناي عزيز هميشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم ، منتظرت مي مونم ، شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم


خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)


 


لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت: آره دخترم مي توني بشيني
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسي؟

ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان
دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن ، پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتاد و ديگه هم بلند نشد
آره لناي قصه ي ما رفته بود ، رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...
لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد


 خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسي باش که خواهان تو باشد
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسي باش که پايان تو باشد




بدترين شرايط زندگي ما آرزوي خيلي هاي ديگه است...

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 1. جويدن آدامس در سنگاپور ممنوع است.
2. تقلب کردن در مدارس بنگلادش غير قانوني است و افراد بالاي 15 براي تقلب به زندان فرستاده مي شوند.
4. مشاهده فيلم هاي کاراته اي تا سال 79 در عراق ممنوع بود.
5. در ايسلند زماني داشتن سگ خانگي ممنوع بود.
6. در آريزوناي آمريکا، کشتن و شکار شتر ممنوع است.
7. در تايلند همه سينما رو مجبورند هنگام پخش سرود ملي قبل از شروع فيلم قيام کنند.
8. در دانمارک روشن کردن ماشين قبل از چک مردن اينکه بچه اي زير آن خوابيده است يا نه، ممنوع است.
9. در تايلند انداختن آدامس جويده شده تان 500 دلار جريمه دارد و قبل از خارج شدن ازخانه حتما بايد لباس زير پوشيده باشيد.
10. در سال 1888 در بريتانيا قانوني تصويب شده که دوچرخه سواران را موظف مي کرد تا زمان رد شدن ماشين از کنارشان، زنگ دوچرخه هايشان را بطور پيوسته به صدا درآورند.
11. در قرن 16 و 17 ميلادي نوشيدن قهوه در ترکيه ممنوع بود و اگر کسي در حين خوردن قهوه دستگير مي شدن، به اعدام محکوم مي شد.
12. در فنلاند زماني پخش کارتون دونالد داک به علت شلوار نپوشيدن شخصيت اصليت سريال ممنوع بود.
13. تا سال 1984، بلژيکي ها مجبور بودند نام فرزندشان را از يک ليست 1500 نفري در روزهاي ناپلئون بطور رندوم انتخاب کنند.
14. در برمه دسترسي به اينترنت غير قانوني است. اگر فردي با اتهام داشتن مودم دستگير شود، به زندان محکوم مي شود.
15. اتريش اولين کشوري بود که مجازات مرگ را در سال 1787 حذف کرد.
16. صد ها سال پيش هر فردي که قصد داشت از کشور خارج شود، به سرعت اعدام مي شد.
17. در طول جنگ جهاني اول هر سربازي که به همجنس بازي متهم مي شد، اعدام
 مي شد.
18. در زمان حکومت طالبان در افعانستان، پوشيدن جوراب سفيد براي زنان به علت تحريک آميز بودن آن براي مردان ممنوع بود. در ضمن ماموران پليس دستور داشتند
پنجره خانه ها را با رنگ سياه بپوشانند تا زنان حاضر در خانه ها ديده نشوند.
19. در 24 ايالت آمريکا صغف حنسي عامل اصلي طلاق است.
20. در ايالت ميسوري بخش سنت لوئيس، هنوز هم نجات دادن زنان با لباس خواب، براي ماموران آتش نشاني ممنوع است.
21. در انگلستان، سر لاشه هر نهنگي که پيدا شود متعلق به پادشاه اشت و دم آن متعلق به ملکه.
22. در فرانسه صدا زدن خوک با نام ناپلئون ممنوع است.
23. در ويکتورياي استراليا پوشيدن شلوارک هاي صورتي تحريک آميز در غروب هايشنبه ممنوع است.
24. در ويکتورياي استراليا، تنها متخصصان برق اجازه تعويض لامپ برق را دارند.
25. در انگلستان چسباندن برعکس تمبر حاوي عکس ملکه، نشانگر خيانت و پيمان شکني با سلطنت است.
26. در ورمونت، زنان تنها با اجازه کتبي همسرانشان حق استفاده از دندان مصنوعي را دارند.
27. در واشنگتون، وانمود کردن به داشتن خانواده پولدار ممنوع است.
28. در منطقه کنورسويل ويسکانسين آمريکا، مردان در هنگام اوج لذت شهواني (ارگاسم) همسرانشان حق تيراندازي ندارند.
29. در اوهايو آمريکا, ماهيگيري در زمان مستي ممنوع است.
30. در اندونزي مجازات استمنا, مرگ است.
31. در بخش اروکاي ايالت نوادا، بوسيدن زنان توسط مردان سبيلو ممنوع است.
32. در ميامي آمريکا، تقليد کردن رفتار جانواران ممنوع است.
33. در لواي آمريکا، بوسيدن بيش از 5 دقيقه مجاز نيست.
34. زماني در کشور سوئيس، محکم بستن در خودرو جرم به حساب مي آمد.
35. در روآتاي ايتاليا، عبور افراد غير مسيحي از 20 متري کليسا ممنوع است. اما عبور بزرگراهي از فاصله 15 متري کليساي آن منطقه موجب دردسر پليس شده بود، زيرا امکان توقف حودرو ها در آن منطقه بزرگران براي چک کردن مسيحي بودن يا نبودن شان وجود نداشت.
36. در سوئيس داشتن يک پناهگاه براي شهروند الزامي است.
37. در بحرين پزشکان حق ندارند در هننگام معاينه به آلت تناسلي زنان مستقيم نگاه کنند، اما اجازه دارند تصوير آنرا در اينه ببينند.
38. در لينوئيس آمريکا دادن سيگار روشن به حيوانات ممنوع است
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

1-دختر ها خيلي دوست دارند جاي پسر ها باشند اما پسر ها اصلاً دوست ندارند جاي دختر ها باشند

 

2-اگر يه دختر يک مشکل غير قابل حل داشته باشه از خونه فرار ميکنه اما يه پسر اگر يک مشکل غير قابل حل داشته باشه اعضاي خانواده اش رو از خونه فراري ميده!


3-يه دختر اگر دو تا مشکل غير قابل حل داشته باشه خودکشي ميکنه اما يه پسر اگر دو تا مشکل غير قابل حل داشته باشه اعضاي خانواده اش رو ميکشه

 

4-يه پسر اگر 3 تا مشکل غير قابل حل داشته يه هفته افسرده ميشه بعد با 3 تا مشکل کنار مياد و زندگيش رو ميکنه اما تا کنون دختري که 3 تا مشکل داشته باشه ديده نشده چون همشون در مرحله دو تا مشکل خودکشي ميکنند و به سه تا نميرسه مشکلاتشون!!!

 

5-دخترا از پسرا موهاشون کوتاهتره!

 

6-دخترا مي خوان سر پسرا کلاس بزارن اما در نهايت سر خودشون کلاه ميره ولي پسرا مي خوان سر هر موجود زنده اي که ميبينن کلاه بزارن و در نهايت موفق ميشن

 

7-اگر به يه دختر بگي دوست دارم فکر ميکنه تو چقدر خوبي و عاشقت ميشه اما اگر به يه پسر بگي دوست دارم فکر ميکنه تو چقدر بي جنبه و جوات هستي دست به هر کاري ميزنه تا از شرت خلاص شه!

 

8-نقطه قوت پسرا چشماشونه اما نقطه قوت دخترا چشم و گوش ابرو و دماغ و دهن و  .........هست.

 

9-دخترا با اينکه بيشتر از پسرا قوانين راهنمايي و رانندگي رو رعايت ميکنن اما خيلي بيشتر از پسرا تصادف ميکنن و   در هر تصادف رد پاي يک دختر به چشم مي خوره.به نظر پسرا دختر ندیده اند.

 

10-دخترا فکر مي کنن بهترين راه براي بهترين راه براي داشتن يک رابطه خوب و مداوم صداقت و راستگويي هستش ولي پسرا مطمئن هستند بهترين راه دروغگويي و گرفتن سوتي از طرف مقابله!

 

11-دختر ها از درس و مدرسه بيزارند ولي پسر ها از درس و مدرسه فراري هستند!

 

12- پسر ها به هم حسودي نمي کنن اما دخترا به هم حسودي مي کنن.

 

13-اگر برادرتون دوست دختر داشته باشه شما سعي مي کنيد با اون دختر آشنا بشيد ولي اگر خواهرتون دوست پسر داشته باشه شما قسم مي خوريد! که هم پسره و هم خواهرتون رو سر به نيست کنيد.

 

14-دختر ها زير بار حرف زور ميرن اما پسر ها خودشون حرف زور ميزنن

 

15-دخترا زندگي مشترک رو در عشق و صفا و صميميت مي بينن  ولي پسر ها در غذا و و خواب و تخت خواب(نکته:منظور از تخت خواب عمليات قبل از خواب مي باشد)

 

16-اگر يک دختر در يک جمع سوتي بده تا آخر ديگه هيچ حرفي نميزنه اما پسر ها در يک چمع فقط سوتي ميدن!

 

17-يک دختر اگر 24 ساعت با دوست پسرش صحبت نکنه افسرده ميشه اما يک پسر اگر 24 ساعت با دوست دخترش صحبت نکنه با اون يکي دوست دخترش صحبت ميکنه.

 

18-پسر ها ميدونن جنبش فمنيسم چيه واسه همين ازش متنفرن ولي دختر ها نميدونن جنبش فمنيسم چيه واسه همين طرفدارشن!

 

19-يک دختر اگر با دوست پسرش به هم بزنه ديگه با هيچ پسري دوست نميشه اما يه پسر اگر با دوست دخترش به هم بزنه با 3-4 تا دختر ديگه دوست ميشه!

 

20-يک دختر اگر توي خيابون پسري ازش بپرسه ساعت چنده ميگه:ساعت 7.اما يه پسر اگر يه دختر ازش ساعت بپرسه ميگه :ساعت 7 و 2 دقيقه و 24 ثانيه,اينم شماره تلفن من ..... سر ساعت 9 منتظر تماستم!

 

21-اگر يه دختر به يه پسر نگاه کنه , پسره فکر مي کنه که خيلي خوش تيپه ولي اگر يه پسر به يه دختر نگاه کنه دختره فکر ميکنه که پسره چقدر بي چشم و رو هستش!

 

22-دختر ترشيده ميشه اما پسر نه!!!!

 

23- بعد از خوندن اين مطلب پسرا اول 2 دقيقه فکر ميکنن تا مفهوم مطلب رو بفهمند و چون بعد از دو دقيقه نمي فهمند مي زنن زير خنده و ميگن خيلي باهال بود اما دخترا بعد از خوندن اين مطلب 2 ساعت حرص مي خورن و فکر ميکنن به شخصيت دختراي ايروني توهين شده و در نهايت چون مفهوم اين مطلب رو نفهميدن به نويسنده اش ميل ميزنن و فحش ميدن!!!

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , miladjooon.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com