مسافر خسته
مسافري
خسته كه از راهي دور ميآمد، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن
قدري استراحت كند غافل از اين كه آن درخت جادويي بود، درختي كه مي توانست
آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد!
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب ميشد اگر تخت خواب نرمي در آن جا بود و او مي توانست قدري روي آن بيارامد.
فوراً تختي كه آرزويش را كرده بود در كنارش پديدار شد!
مسافر با خود گفت: چقدر گرسنه هستم. كاش غذاي لذيذي داشتم .....
ناگهان ميزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذير در برابرش آشكار شد. پس مرد با خوشحالي خورد و نوشيد.
بعد
از سیر شدن، كمي سرش گيج رفت و پلكهايش به خاطر خستگي و غذايي كه خورده
بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رها كرد و در حالي كه به اتفاقهاي
شگفت انگيز آن روز عجيب فكر ميكرد با خودش گفت: قدري ميخوابم. ولي اگر يك
ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟
و ناگهان ببري ظاهر شد و او را دريد .....
هر
يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارشهايي از جانب
ماست. ولي بايد حواسمان باشد، چون اين درخت افكار منفي، ترسها، و
نگرانيها را نيز تحقق ميبخشد.
بنابراين
مراقب آنچه كه به آن ميانديشيد باشيد. مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم
میریزند و از آنها غولی به وجود میآورند که نامش تقدیر است.