آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها
تنهابرگي روي شاخش مونده بود ميون برگا
يه شبي درخت به برگ گفت كاش بموني در كنارم،اخه من ميون برگا فقط تنها تورودارم
وقتي برگ درختو ميديد داره از قصه ميميره،با خدا رازو نياز كرد اونو از درخت نگيره
با دلي خرد و شكسته گفت نزار از اون جدا شم،اي خدا كاري بكن كه تا بهارهمينجا باشم
برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا ميگفت غافل از اينكه يه گوشه باد همه حرفاشو ميشنفت
باد اومد با خنده اي گفت اخه اين حرفا كدومه با هجوم من رو شاخه عمرهردوتون تمومه
يه دفه باد خيلي خشمگين با يه قدرتي فراون سيلي زد به برگ و شاخه
تا بگيره از درخت جون ولي برگ مثل يه كوهي به درخت چسبيد و چسبيد
تا كه باد رفت پيش بارون بارونم قصه رو فهميد.
بارون گفت با رعد و برقم ميسوزونمش تا ريشه،تا كه اثري نمونه ديگه از درخت و بيشه
ولي بارونم مثل باد تواين بازي شكست خورد به جايي رسيد كه بارون
آرزوش اين بود كه ميمرد.
برگ نيفتاد و نيفتاد اخه اين خواست خدا بود.
هركي زندگيشو باخته دلش از خدا جدا بود.
اینو واسه ی اونایی گذاشتم که از دست روزگار شاکین.
یادمون باشه یه جای کار خودمون مشکل داره.